۶.۱.۸۵

فلسفه فضیلت

بعضی حس‌ها هستند که انگار جایشان در زندگی ما خالی‌ست. بعضی حس‌ها هستند که شاید فقدانشان را احساس نکنیم، اما به گمانم وقت مردن تازه بفهمیم که هیچ وقت نتوانستیم تجربه‌شان کنیم. مثلا هیچ وقت نتوانستیم عاشق شویم. هیچ وقت نتوانستیم با تمام وجود کسی یا چیزی را جستجو کنیم. هیچ وقت نتوانستیم در نوستالژی‌هایمان برای ساعتی فروبرویم. هیچ وقت نتوانستیم صدای ضبط اتومبیلمان را بلند کنیم. و خیلی چیزهای دیگر. 

فکر می‌کنم تا وقت هست، باید این حس‌ها را تجربه کرد. شاید سال‌ها طول بکشد که کسی پیدا بشود که به قول خودمان لایق عاشقی کردن باشد. به گمانم آدمش مهم نیست. بعضی وقت‌ها فقط باید عاشقی کرد. فقط باید جستجو کرد. این روزها دارم سعی می‌کنم با وسیله هدف را توجیه کنم. این روزها دوست دارم اخلاقیات را بکنم توی کیسه فراموشی و از دیوار خانه‌ای که در آن خاطره دارم بکشم بالا. این روزها دوست دارم «فلسفه فضیلت» را بکوبم توی دیوار و روسو را بالا بیاورم. باور کن آدم‌های مبادی آداب، آخر عمرشان حسرت می‌خورند که چرا یک بار هم که شده صدای ضبط اتومبیلشان را بلند نکرده‌اند. دوست دارم وقتی پلیس راهنمایی خواست جریمه‌ام کند، ضامن صندوق عقب را بکشم بالا و او نتواند پلاکم را ببیند. بعد من کلی از زرنگی خودم خوشم بیاید. 

خودم هم می‌دانم که کمی زیاده‌روی می‌کنم. خودم هم می‌دانم که اکثر حرف‌هایی که زدم را، خودم بارها رد کرده‌ام. یکی از آدم‌های خاطرات کودکی و نوجوانی‌ام که بسیار دوستش دارم، زنده شده است و دلم می‌خواهد خل بازی دربیاورم. شاید یک ساعت دیگر هم این حس‌های آنارشیستی‌ام طول نکشند. اما فعلا این صدایی که می‌شنوید صدای آژیر قرمز است. تا وقتی که آژیر تمام نشده رویتان را بکنید آن‌طرف. اگر به آژیر توجه نکنید، نویسنده در قبال چیزهایی که می‌بینید هیچ مسئولیتی را قبول نمی‌کند.

وقتی حواست هست، زیبایی
وقتی حواست نیست، زیباترینی
حالا حواست هست ؟!!

در یک فیلم که من خیلی دوستش دارم، یک بازیگر که من بازی‌اش را خیلی دوست دارم، با لحنی که آن لحن را خیلی دوست دارم، این شعر کوچک را خواند. خوب دیگر بس است. به گمانم باید یک دیازپام بخورم و کمی بخوابم.

** Salvador Dali and his wife, Gala