۲۱.۱۰.۹۰

بیست و چهارم آبان هشتاد و هفت

کلمه کم دارم برا بازگو کردن حالم. گریه امونمو بریده. مرتب بغض می‌کنم. هر نشونه‌ای، هر حادثه‌ای، حتی رد شدن از مدرس و خنکای پارک، همه‌اش یاد توام. صدای جیغ‌های ممتد تو از خود بی خودم می‌کنه. جیغ کشیدی سرم و چه کودکی و صداقتی داشت جیغ تو. دستم رو گذاشتم روی گلوت. گلوی نحیفت. دست می‌کوبیدی به تنم مث همیشه که حس خفگی داشتی. خفه می‌شی. حرصم می‌گیره که حتی توی اون وانفسای بی‌نَفَسی، زندگی نمی‌خوای. التماس نمی‌کنی که نَکُشَمت. بوسه‌ی دوباره می‌خوای. آغوش می‌خوای. انگار این که نمی‌تونم مثل تو باشم داره روانیم می‌کنه. بالاخره راحت می‌شی. عاشق عاصی. تو که از هر دریچه‌ای پی یه فرصت دیدار دوباره بودی و من پر از بهانه. مهربون بودی. فراتر از این واژه. می‌دونی الان چند ساله که دارم کنار جسدت گریه می‌کنم ؟؟!!! زنی که عاشقم بود افتاده کنارم. تن بی‌جونت یخ زده و هرچی بغلش می‌کنم جون نمی‌گیره. گرم نمی‌شه. یه لباس توری سفید تنته. لپات گل انداخته. اگه بیشتر از این بنویسم آبروم جلو همکارام می‌ره از شدت گریه.*

* یه بنده خدایی ایمیل زده بود که کسی تلفن من رو توی کامنتی در وبلاگ سابق شما گذاشته لطفن پاکش کنید. بعد مدت ها لاگین کردم توی وبلاگ قدیمی. داشتم اونو پاک می کردم چشمم خورد به این. یه پست درفت که هیچ وقت منتشر نشده بود. یه لحظه حس کردم اون تو داره خفه می‌شه این پست. این همه انرژی داشته اون موقع‌‏ها. بعد تمام این سال‌ها، توی اون درفت‌لیست احمقانه حبس بوده. حالا این‌جا انرژیشو آزاد می‌کنم. انرژی ظهر روز ١٤ نوامبر ٢٠٠٨. که این‌قدر زیاد بوده که داشتم جلوی چشم همکارام به خاطرش گریه می‌کردم.