۲۸.۱۱.۹۱

نه‏سل

گذرم خیلی وقت بود که از کنار کتاب‌فروشی ثالث رد نشده بود. قدم‌زنان که از جلوی کافه رد می‏‌شدم، دزدکی نگاهی به طبقه دومش انداختم. ببینم هنوز کافه به راه است یا نه ؟ جوان‏‌هایی با ظاهرهای عجیب نشسته بودند و سیگار می‏‌کشیدند. وضع خیابان هم همین بود. تیپ و ظاهر جوان‏‌های ره‌گذر خیلی برایم مانوس نبود. انگار هفتاد ساله باشم. انگار از من گذشته باشد. برای اولین بار حس کردم این‌ها نسل بعد از منند. نسل جوانان بعد از من. نسلی که من برای آن‌ها یه مرد گنده‏ به حساب می‏‌آیم. انگار همین دیروز بود که ما، مای فارغ از همه‌چیز و همه‌جا، مثل همین جوانک‏‌ها، وسط روز می‏‌خزیدیم توی همین کافه‏‌ی کتاب‌‏فروشی ثالث و از مهم‏ترین دغدغه‏‌هایمان حرف می‏‌زدیم. کتاب‌‏های جدید، جشنواره‏‌های نصفه و نیمه، فیلم‌‏های روی پرده و پایین‌کشیده شده از پرده، فلان تجمع و انتخابات و چه و چه. انگار همین دیروز بود که ما هم جوان بودیم. ما هم ظاهرمان عجیب بود. ما هم دلمان خوش بود.