۲۷.۱.۹۲

بااااد



یه روز یه باد بزرگ میاد
طوفان نه
یه باد بزرگ که شبیه طوفانه 
اما طوفان نیست
یه روز یکی از این بادا میاد
منِ کیف به دست خسته رو
توی یه روز خاکستری
وختی از سر کار می‌رم خونه و ...
بین اتوبوسا و تاکسیا حیرونم
از زمین بلند می‏‌کنه
می‌‏بره به آسمون
کیف دستی چرمی کهنه‏‌ام
از دستم رها می‏‌شه و می‏‌پیچه و دور می‏‌شه
اینقدر زود ازم دور می‏‌شه
که دیگه یادم نمیاد چه تیکه کاغذای مهمی توش داشتم

من چرخ می‏‌خورم
به سمت مقصدی که نمی‌‏دونم کجاست
اما با سرعت پیش می‏‌رم

آسمون قرمبه می‏‌زنه
باد ردم می‏‌کنه از بالای خیابونای شلوغ شهر
اون پایین ترافیک عجیبی درگرفته
ازدحام ...
مردم چتر به دست
این طرف و اون طرف می‌دون
من خیسِ خیسم
و فارغ
فارغ از هیاهوی اون پایین
با برگا
با تیکه‏‌های کوچیک کاغذ
و با همه چیزای سبک
تااااب می‏‌خورم تو هوا
انگار با گم شدن کیفم
دیگه اون پایین کاری ندارم
نه دغدغه رسیدن
نه ترس شلوغی
این طرف و اون طرف می‏‌رم
از رو دروس
قلهک
نیاوررون ...
رد می‏‌شم
درست نمی‏‌دونم
اما انگار داره می‌‏برتم به سمت جاده‌ی بالا
شمشک، دیزین، چالوس
دارم می‌‏رم سفر
با باد
به ناکجا ...

تهران فروردین نود و دو