۳.۲.۹۸

تض‌عاد

وقتی دو نفر عاشق هم می‌شن، بدون این‌که بدونن یه فرزند بین اون‌ها متولد می‌شه. عشق همون فرزندیه که متولد شده و موجودیت مستقلی ازاون دونفر پیدا می‌کنه. یه موجود جدیده با نیازها و شرایط خودش.

به سرعت رشد می‌کنه و مشکل از جایی شروع می‌شه که بقای این موجود تازه متولد شده، با منافع والدینش تضاد پیدا می‌کنه.



بقای عشق در نرسیدن اون دو نفر به همدیگه‌س ولی اون دو نفر آرامشو لذتشون رو در رسیدن و وصل جستجو می‌کنن.

عشق می‌‌دونه که اگر اون‌ها به هم برسن، باید خیلی خوش شانس باشهکه زنده بمونه. وصال، رخوت و تکرار و تضاد ایجاد می‌کنه و عشق روذره ذره نابود می‌کنه و حتی شاید نفرت رو جایگزینش کنه.

اینا همه عشق رو می‌ترسونه. پس عشق برای نرسیدن تلاش می‌کنه تا خودش رو جاودانه کنه. و والدینش برای رسیدن تلاش می‌کنن و بی‌اون‌که بدونن برای کشتن عشق تمام توانشون رو مصروف می‌کنن.

شاید برای همین تضاد بزرگه که آدمای وامونده‌ی زیادی توی دنیا، می‌گن عشق وجود نداره.