[ شرح ]
ای آرزوی آرزو ... آن پرده را بردار ازو
صفحات دیگر
(انتقال به…)
خانه
درباره من
عکسها
توییت
معرفیکتاب
بریده کتاب
دیالوگ فیلم
شایدشعر
تماس
▼
۲۶.۲.۸۸
روایت مستقل
چند لقمه از غذایم مانده بود.
گفت : "بریم ؟؟!!"
گفتم : "باشه، فقط غذامو تا آخر بخورم ؟!!"
گفت : "باشه".
و چشم دوخت به میز.
دلم به غذا نرفت.
گفتم : "ولش کن، بریم."
چیزی نگفت. رفتیم.
هنوز هم چند لقمه از غذایم مانده بود.
‹
›
صفحهٔ اصلی
مشاهده نسخه وب