۲۸.۱۱.۸۱

سرنوشت شوم

ضربه خیلی شدید بود. احساس کرد که  تمام بدنش خرد شده و قسمتی از شکمش پاره شده است. به شکمش نگاه کرد. زخم خیلی بزرگ بود و قسمتی از معده اش بیرون ریخته بود. درد تمام وجودش را پر کرده بود. 

چشمانش را بست و همسر و بچه کوچکش را دید. به یاد زندگی خوبی که با همسرش داشت، افتاد. به خوبی می دانست که این نوع مرگ، سرنوشت تاریخی بیشتر افراد خانواده اش بوده است.

چهره پدرش را به خاطر آورد و روزی که برای گردش به همراه مادرش رفته بودند. همین اتفاق برای پدرش افتاده بود و مادرش برای اینکه منظره مرگ پدر را نبیند، صورت او را در بغل گرفته بود. احساس کرد که از زمین بلند شده است و حرکت می کند. چشمانش را باز کرد و خودش را بالای دره بزرگی دید. ارتفاع خیلی زیاد بود. ناگهان رها شد و به سمت انتهای دره سقوط کرد. 

در همین حال صدا را شنید: جات توی سطل آشغال بود، سوسک کثافت. 

پی نوشت : شاید این مطلب را یک طنز گذرا تلقی کنید اما بسیاری از اعمال ساده ما ابهتی دارند بیش از آن چه خودمان فکرش را بکنیم. کشتن یک سوسک (به جرم مضحک چندش آور بودن) یا لگد کردن یک مورچه و یا از شاخه کندن یک گل، پایان دادن به یک حیات است. زندگی‌هایی که ما تمامشان می‌کنیم.