۴.۴.۸۴

شب را نهایتی‌ست

گلکم !!
ای گل قاصدکم !!
قلبکت غمگین است
کوله‌بارت خالی‌ست
سخنت رنگ عزاست
زلفکت آشفته‌ست
نفست وای چرا ...
رنگ دل‌دار ندارد همراه ؟!

گلکم، قاصدکم !!
بوم من عشق‌آباد
هیچ پیغام نداشت ؟!

ای گل قاصدکم !!
دل‌برم را نکند گرگ ربود ...
وای در ده ما
حتی یک نفر مرد نبود ؟!!!(۱)

رفیق، حقیقت اگر بخواهی، سخن من هم مانند سخن تو، قرار بود به همین جا ختم شود، اما دلم نیامد که از اشک بنویسم. تو می‌دانی و من هم می‌دانم، حقیقت همیشه شیرین نیست که گاهی از شوکران هم تلخ‌تر است. ولی چه می‌شود کرد، حقیقت است. مهم این است که چه‌گونه برای تغییرش راه بپیماییم. اتفاق مهمی افتاده، اما هیچ اتفاقی از اتفاق من و تو پایدارتر نیست. من تو را دارم و تو هم مرا داری، دیگر از نزول فاجعه چه باک ؟؟؟؟!!!

هیچ چیز نباید متوقف شود. هیچ روندی، هیچ حرکتی، هیچ فکری، نباید بایستد. ۸ سال تمرین کردیم، گویی زمان امتحان فرارسیده است. امتحانی که اگر می‌خواهیم تمرین را ادامه دهیم، باید از سدش بگذریم. سخت است، می‌دانم. خیلی از پرسش‌هایش را تمرین نکرده‌ایم، می‌دانم. اما نبوغ و توانایی را که نمی‌شود ندیده گرفت.

نمی‌دانی امروز به تو چه‌قدر نیاز دارم. چه‌قدر دوستت دارم. چه‌قدر دلم می‌خواهد در آغوشت بکشم و از تو اطمینان بگیرم. از تو و از صدای گرم تو که سرم داد می‌زنی !!! تکانم می‌دهی، تا مگر به خودم بیایم. نمی‌دانی چه‌قدر لازم دارم که صدایت را وقتی بشنوم که از امید سرشارم می‌کند. که اگر چه به آخر رسید کار مغان، هزار باده ناخورده در رگ تاک است



شب را نهایتی‌ست
من از زبان صبح سخن نمی‌گویم
خواب سپیده نیز نمی‌بینم
اما، شب را نهایتی‌ست !!

این مصدر طلوع تباهی
هرچند خوب شعبده آغازد
صد صبح ز آستین به در آرد
هر چند وانماید خود را
پیغمبر رهایی و نیکی

عریانی حقیقت اما با من گفت
او خود نهایتی‌ست !!
زیرا
اسطوره‌ی گزافه‌ی تاریخ را
بی شرم آیتی‌ست !!!!(۲)


(۱) شعر «گل قاصد»، سروده منوچهر محمدپور، ۱۳۵۲.
(۲) شعر «داوری» سروده نعمت میرزازاده (م.آزرم)، مجموعه شعر «سحوری»، ۱۳۵۷.