۱۶.۸.۸۴

بلات

گرسنه شده بود. آن‌قدر گرسنه که فکر می‌کرد بتواند تمام غذاهای خوب دنیا را بخورد، اما با اندکی گوشت و برنج سیر سیر شد.

تشنه‌اش شد. آن‌چنان تشنه که گمان می‌کرد بتواند تمام رودخانه‌های دنیا را بنوشد، اما با جرعه‌ای آب سیراب شد.

احساس شهوت کرد. چنان شهوتی که خیال کرد می‌خواهد با تمام دوشیزگان دنیا هم‌خوابه شود. اما دمی با زنی آرمید و آرام گرفت.

سپس خوابش گرفت. به قدری که فکر کرد باید روزها و ساعت‌ها بخوابد. اما چند ساعتی خوابید و خواب از سرش پرید.

دوباره گرسنه‌ شده بود. آن‌قدر گرسنه که فکر می‌کرد بتواند تمام غذاهای خوب دنیا را بخورد، اما ...

تا این‌که یک روز از خواب بیدار نشد و چرخه متوقف شد. چرا که او مرده بود. و این‌طور شد که گرسنگی و تشنگی و خواب و شهوت، هرگز به آدم قصه فرصت نداد که به پایان دیگری بیندیشد.



** Apollo, Michelangelo