۲۴.۷.۸۵

دووور

چشم چشم را نمی‌بیند. تنهایم انگار اما بوی بدن‌های عرق کرده را به وضوح می‌شنوم. حاج‌آقا محتشمی مثل همه شب‌های بیست و یکم، صدایش گرفته است. از کاسه‌های شیر، از مظلوم اول، از این چیزها می‌گوید. گیجم، مثل همه شب‌های قدر. صدا هزار بار در رفت و آمد است. «یا دلیل المتحیرین، یا غیاث المستغیثین، یا جار المستجیرین، یا مجیب الدعوه المضطرین ... سبحانک یا لااله الا انت»

چقدر دور شده‌ام. بیش از هر دعایی جوشن را دوست داشتم. فقط صدا کردن خداست به هر نامی که دلت رضا می‌دهد. به هر صفتی از خدا که حس می‌کنی در آن وقت بیش‌تر باورش داری. عاشق صدای خواندن جوشن کبیر بودم وقتی حاج آقا محتشمی می‌خواندش، با همان صدای گرفته و خش دارش. و هزار بار توقف می‌کرد روی «اللهم انی اسئلک باسمک» و آن‌قدر نام خدا را فریاد می‌کرد که انگار باور دارد خدا صدایش را می‌شنود و انگار که دلش گیر می‌کند به لوتی‌گری محتشمی و جوابش را می‌دهد.

عزادارها را می‌شناسم، همه را. نای برخاستن‌ام نیست. یله شده‌ام گوشه شبستان، مثل پاتیل‌های یک تاغار عرق سگی خورده. می‌خواهم بگویم، اما نمی‌دانم چه چیزی را. محتشمی می‌خواند «یا من یعلم مراد المریدین، یا من یعلم ضمیر الصامتین، الغوث الغوث، خلصنا من النار یارب ...»

بین خواب و بیداریم. همه چیز را می‌بینم و می‌شنوم اما انگار صداها و آدم‌ها مثل یک نسیم خوشایند می‌وزند. جایی بین بودن و نبودن. خودم را می‌سپارم به صداها و بوها. دور شده‌ام از این جهان این آدم‌ها. وصله ناجورم انگار توی این جمع. آن‌ها عزاداری می‌کنند و من با خاطره‌ها بازی می‌کنم. «یا نور النور، یا منور النور، یا خالق النور، یا مدبر النور، یا نور کل نور .... »

چشم‌هایم به سختی می‌سایند روی هم تا به نور محیط عادت می‌کنند. کسی نیست توی شبستان. نور می‌پاشد از پنجره‌ها توی صحن. کسی نیست. عزادارها نیستند. عکس حاجی محتشمی گوشه شبستان است با هوار هوار نور سفید خوش رنگ و یک پارچه مشکی کوچک که کشیده‌اند دور قاب عکس. کسی نیست توی شبستان. منم و رقص نورهای صحن شبستان و زمزمه‌ خش‌دار و مردانه محتشمی که هنوز توی گوشم است ؛ «اللهم انی اسئلک باسمک ...»

آرام از شبستان بیرون می‌روم.