۱۳.۸.۸۵

در وضعیت صلح

امروز روز مهمی بود. برای همین هم بیدار ماندم تا قبل از خواب حتما چیزی بنویسم این‌جا برای یک مخاطب خاص که دستم کوتاه است از این‌که بتوانم همین‌ها را برایش بگویم. به قول نیچه حقیقتی وجود ندارد و هرچه که هست فقط تاویل است. فقط تاویل. ما چیزی را می‌فهمیم که می‌خواهیم بفهمیم نه چیزی که اساسا هست چون اساسا چیزی نیست و آن‌چه که هست همان فهم ماست. معرفت واقعا وجود ندارد یا اگر هم وجود داشته باشد یک مجموعه تعاریف کاملن نسبی‌ست از شناخت که آخر سر هم چیز مهمی به دست نمی‌دهد. 

حدود ۱۱ و ۳۰ دقیقه بود که می‌پلکیدم حول و حوش برج. پس تکلیف رویکرد پراگماتیک امثال من به زندگی که منجر شده به این پرونده قطور چه می‌شود. ما که مرز گذاشتیم برای حق و ناحق و زدیم به خط دشمن. کدام حقیقت، همه‌اش تاویل است.

یاد Mulholland Drive افتادم که همین چند روز پیش برای چندمین بار دیدمش. یاد سکانس تئاتر سکوت و آن آدم‌های عجیبی که به تاکید معتقد بودند ارکستر و سمفونی و دفتر و دستکی اصولن در کار نیست و هر چه هست تصور است و فریب. هر چه هست بازی نور و صداست. و هر چه هست سکوت است و سکوت.

پای برج پرسه می‌زدم. باز نیچه آمد به خاطرم و آن جمله که "در وضعیت صلح، سرباز به خودش حمله می‌کند." داشتم حمله می‌کردم به خودم. شاید برای این است که دوران کودکی ما در جنگ گذشته است و موشک‌‌باران و شاید برای این است که توی این آب و خاک ما سرباز دنیا آمده‌ایم و سرباز بزرگ شده‌ایم و آماده‌ایم برای هجوم یا دفاع یا هر چیزی که به جنگ مربوط است و اگر بی‌کار شویم، به خودمان هجوم می‌بریم. این چیزی نبود که من می‌خواستم. این حمله به خود بود. خودکشی بود از ترس مرگ. حقیقت نبود و حتی تاویل عمیقی هم نبود. 

- ونک ...

تاکسی که زد روی ترمز، نگاهم افتاد به برج روبرو، که تو هم آیا در آن ساعت قرار، اگر آن‌جا باشی یا نه، به بی‌هویتی حقیقت فکر می‌کنی ؟!!! به بی‌ثمری سقوط، قبل از سقوط ؟