۱۰.۸.۸۶

مجال

خیال می‌کنم
دیوارها به هم نزدیک می‌شوند
و هرچه سر راهشان است
خُرد می‌کنند
تیر و تخته و فلز
پیش می‌آیند
راه گریزی نیست

مدت‌ها بهارخواب مادر بزرگم بود
زمانی وردی، دعایی
این آخری‌ها هم دوچرخه‌ای
گاهی می‌پریدم توی کتاب، کلمه می‌شدم
کلمات جا نمی‌دادند
حرف ربطی، چیزی می‌شدم
اما خیال می‌کنم
راه گریزی نیست
عاقبت همین روزها
کلکم را می‌کَنند