مقربترین بنده که مرد، به برزخش بردند. اما چون از تمام بندگان عالم پرهیزکارتر بود، خدا خواست که پرهیزکاریش را به بهشت ارج گذارد. پس فرمان داد که فرشتگان به بهشت رهنمونش کنند. بنده مقرب اما چون به در بهشت رسید، سرکی به درون کشید و و بی آنکه داخل شود، روی گرداند و خدا را مورد خطاب قرار داد.
- آیا ممکن است که بهشت را نخواهم و در ازایش آرزویی کنم ؟
خدا تا به حال تعجب نکرده بود. چون تعجب صفتی مادی بود و مادیات در ذات احورایی خدا جایی نداشت. پس سعی کرد که تعجب نکند. ندا آمد که؛ «تو مقربترین بنده این درگاهی ... بله، برای تو این امکان وجود دارد.»
بنده مقرب این پا و آن پا کرد و به آرامی گفت : من به جای بهشت، دوزخ را میخواهم. میخواهم در دوزخ خانه کنم.
این بار دیگر خدا به وضوح متعجب شد. دست خودش نبود. بنده مقرب چیزی میخواست که با عدالتش در تناقض بود. عدالت این بود که سزای نیکی، بهشت باشد و سزای بدی، دوزخ. وعده هم همین بود. قولی بود مکتوب در سینه کتابهای آسمانی و سینه به سینه پیامبران . بیعدالتی در ذات خدا نبود. اما انگار اینبار، چارهای نداشت.
خدا فرمان داد و دربهای دوزخ را به روی بنده مقرب گشودند. دوزخ داغ بود و شعلههای هولناکی از پس دیوارهایش زبانه میکشید. بنده مقرب لحظهای در آستانه دروازه دوزخ ایستاد. نگاهی به شعلهها کرد و نیمنگاهی به خدا. التماس و خواهش برای خدا کار سختی بود. آن هم جلوی این همه فرشته. ولی این بار گویا چارهای نبود. خدا سعی میکرد از بنده مقرب بخواهد که از تصمیمش بازگردد. آخر اگر این اتفاق میافتاد و عدالت خدا زیر سوال میرفت، دیگر چه چیزی از ابهت او باقی میماند. اما بنده مقرب گوشش به این حرفها بدهکار نبود. روی گرداند و مصمم، به دوزخ وارد شد.
آتش، این وسط بدجوری حیران شده بود. سوزاندن نیکان در مرام آتش نبود. این آتش همان بود که اصالتش را در ماجرای سیاوش و ابراهیم نشان داده بود. بنده مقرب نزدیک میشد و آتش، لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر در تردید عمیقی فرو می رفت. دست خودش نبود. آتش میبایست که بر پاکان سرد و بر پرهیزکاران گلستان میشد. پس شد. آتش درد کشید. ماهیتش سوخت. سرد شد و گلستان شد.
تمام جبروت وامانده بود. فرشتهها گیج و منگ سرد شدن آتش را تماشا میکردند. خدا در حیرت و تعجب غوطهور بود و صفاتی که پیش از این از همه آنها منزه بود، در او نمود یافته بود. پاسخ بندگان و فرشتگان را چه باید گفت اگر سوالی از کسی برخیزد.
آتش گلستان شد. دوزخ بهشت شد. فرشتگان در شیش و بش روی گرداندن از خدای پیشین بودند. انگار خدای جدیدی سر برآورده بود. ولی هنوز هیچ پیشانی به خاک نساییده بود که بنده مقرب در برابر خدا به خاک افتاد.
خدا بود انگار در برابر خدا. خدا بود در سجدهی خدا. سرتاسر کائنات مبهوت به این سجده نگاه می کردند. آنقدر خرق عادت شده بود، که کسی حتی توجهی نکرد به شیطان، که گوشهای برای خودش کز کرده بود. سرنوشت چه میشد ؟!! ذرات عالم به انتظار، سر به گریبان تحیر فرو برده بودند.
لحظهای دوگانهگی جایز نبود. جهان به آستانه انفجار رسیده بود. خدای پیر، خدای جوان را در آغوش گرفت. خدایگان چونان که گفته بود، در احدیت جان تازه دمید. قطعه گم شده بازگشت. در انحنای یک تصمیم انسانی، شگفتترین انتظار عالم به تعبیر آمد و جهان، آرام گرفت.
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستهظرم به همت او
* شعر حافظ
* چیزهایی که به آن فکر می کردم. در چهارشنبه 1 تیر 84