ده دقیقه به سه مانده بود که رسیدم
پیشخدمتها و خدمه رسیده بودند و منتظر کلیددار کافه
که بیاید و در را باز کند
کافه این روزها
راس ساعت ۳ باز میشود
ساعت ۳ شد و کلیددار!! نیامد
بغضی توی گلویم بود
تقریبا آن تصویر را در ذهن داشتم
اما عینیتاش برایم سخت بود
جوانکهای به زحمت بیست و چند ساله
با پیشخدمتهای کافه شوخی میکردند
سیگاری آتش کردم و هنوز نیمی از آن مانده بود
که مرد کلیددار آمد
صدای خندهها و شوخیها بالا گرفت
در باز شد و من اولین مشتری بودم که پا به سالن گذاشتم
ساعت سه و ده دقیقه بود
اصلن به این فکر میکردم
که یادت هست ؟
رفتم روی صندلی میز شماره سی و سه نشستم
شروع کردم به نوشتن
"آنهایی که عشق را فریاد میکنند
عاشقان حقیقی نیستند
و یا احتمالن تجربه من این را میگوید
وختی از عشق حرف میزنیم
وختی ابرازش میکنیم
وختی فریادش میزنیم
با هر بار گفتن و فریاد زدن
با هر بار ادعای عاشقی کردن
از آن دورتر میشویم..."
پیشخدمت بالای سرم بود
گفت سفارش میدهید یا منتظر میمانید
احتمالا چهرهام
آدمهای منتظر را میمانست
گفتم منتظرم...ممنون
منو و زیرسیگاری را گذاشت و رفت
من دوباره به نوشتن مشغول شدم
"وقتی میگویی من فقط برای تو این کار را کردم
دیگر آن کار را برای خودت کردهای
وقتی میگویی که من بی تو زنده نمیمانم
حتما پس از آن بی او زنده خواهی ماند...
گفتن و فاش کردن
تلاش سیادتطلبانهایست که معطوف به منفعت است
و دیگر با عشق و پاکبازی میانهای ندارد"
مکثم روی کاغذ طولانی شده بود
ساعت سه و پنجاه دقیقه بود
پیشخدمت دوباره ظاهر شد
- هنوز سفارشی ندارید؟
گفتم : چرا، یک قهوه فرانسه با شیر. شیرش را جدا بگذارید.
گوشه کاغذ نوشتم "مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست / یا هست و پردهدار نشانم نمیدهد"
وسائلم را برداشتم و از پلهها پایین آمدم
پسرک پیشخدمت داشت قهوه را سر میز میبرد
گفتم سر میز بگذاریدش، برمیگردم
پای صندوق رفتم و پول قهوه را دادم
از در کافه که بیرون میآمدم
ساعت چهار و دو دقیقه بود
رفتم سوار آقای پاریزی شدم
دوباره دفترچه را باز کردم و نوشتم
"خوب شد که آمدی. هر کسی توی این دنیا کار خودش را میکند."
دفترچه را روی صندلی خالی کنارم گذاشتم و راه افتادم