۵.۲.۸۲

مریم، با بوی غلیظ اسپرم

یک روز دخترک که بزرگ شده بود، توی یک خیابون شلوغ و پر رفت و آمد همان مرد را دید. اما لباسش سفید نبود. آبی بود. ولی هنوز هم مهربان بود.

دخترک یک شاخه مریم توی دستش بود و همان را به او هدیه داد. مرد با تمام وجودش آن را بو کشید. دخترک عاشق آن مرد شده بود. مرد اما فکر و ذکرش تلاقی بوی مریم بود. مفاهیمشان فاصله داشت. از زمین تا آسمان.

یکدیگر را نگاه کردند. غلیظ !!!!! دخترک آنقدر غرق در نگاه مرد شد که دیگر جز خودش کسی را ندید. دخترک مرد را می‌خواست و مرد بوی مریم را با دخترک می خواست. برای دخترک رسیدن به مرد مهم بود و برای مرد رسیدن به همراه دخترک.

دخترک فریاد زد : دوستت دارم !!!! تو را برای خودم می خواهم. 

رویای مرد شکست. بوی مریم شکست. عشق شکست. پا شکست.

از گل  مریم بوی غلیظ اسپرم به مشام می رسید.