۱۸.۴.۸۲

از اینوری

كشیش پیری مرد و دید كه در یك جاده روشن جلوی در بهشت به انتظار ایستاده است. جلوی او جوانی با ژاكت چرمی، عینك آفتابی و شلوار جین ایستاده بود. فرشته‌ای كه مامور در بهشت بود از مرد جلویی پرسید : «خودتان را معرفی كنید!» مرد جوان پاسخ داد : «من جو گرین راننده تاكسی از نیویورك هستم.» فرشته به او یك ردای ابریشمی و عصایی طلایی داد و اجازه ورودش را صادر كرد. نوبت كشیش رسید و خودش را معرفی كرد: «من پدر اوكانور، واعظ سن‌ماری به مدت چهل و سه سال.» فرشته به او یك ردای كتان و عصایی چوبی داد و اجازه ورودش را صادر كرد. 

كشیش با تعجب از فرشته پرسید : «ببخشید، آن جوان فقط یك راننده تاكسی بود و شما ردای ابریشمی و عصای طلایی به او دادید ولی به من كه این همه سال مردم را موعظه كردم اینها را دادید، چرا ؟» فرشته با خونسردی جواب داد: «وقتی شما موعظه می‌خواندید، مردم خوابشان می‌برد ولی وقتی این مرد با سرعت در خیابان ها می‌راند، مسافران داخل ماشین دعا می‌خواندند!» 

*کپی