۱۱.۸.۸۷

تعلیق

ظهر جمعه بود اما آفتابی در کار نبود. اوسا بی‌تفاوت ته قهوه‌خانه با همان حالت همیشگی‌اش نشسته بود و نگاهش به نقطه نامعلومی خیره بود. پسرش پیاز خورد می‌کرد و دور تا دور، مشتری‌های قیمه ظهر جمعه، مثل یک گروهان دق کرده نشسته بودند. ایستادم درست توی چارچوب در. نگاهم را چرخاندم روی همه آدم‌ها و اوستا و پسرش و ظرف بزرگ قیمه که بخار از سرش بلند می‌شد و می‌آمیخت به دود قلیان.  گیج بودم. نه گرسنه بودم و نه سیر. سر چرخاندم و برگشتم توی خیابان. زن جوانی از کنارم عبور کرد و بوی عطر تندی خورد توی دماغم. داد زدم سر پل. تاکسی منقرضی سوارم کرد.