۲۱.۸.۹۱

نامه‌ی وارده

چند وقتی‌ست که کنجی از ذهنم واژه "تنهایی" پررنگ شده. کلمه‌ای که به صورت روزانه از دهن همه خارج می‌شه. به چی میگیم تنهایی؟ چرا میگیم تنهایی؟ چه حسی پشت این کلمه هست که باعث هم‌دردی یا کدورت بین آدم‌ها می‌شه!

آدما رو نگاه می‌کنم.

بعضی‌ها اصلا دوست ندارن با خودشون تنها باشن. انگار دنیای درونشون یه هیولای ناشناخته و بزرگه که ازش می‌ترسن. آدما همیشه از چیزای ناشناخته می‌ترسن.

بعضیا تنهایی رو به نداشتن همراه می‌گن.

بعضیا فکر می‌کنن که اگه مورد نامهری قرار بگیرن، تنها شدن.

و خیلی چیزای دیگه.

بعضی‌ها هم با زمان‌های خالی‌شون، وقتایی که کسی پیششون نیست، به قول معروف زمان‌های تنهایی‌شون خیلی حال می‌کنن. اصلا دنبال این می‌گردن که تنها باشن.

مثل خودم. عاشق یک روز تنها و پرکار توی کتابخونه‌م. بعضی روزا شاید روی هم رفته پونزده تا کلمه هم حرف نمی‌زنم.

این برای من آزار دهنده نیست.

به این فکر می‌کنم که چی می‌شه که من احساس تنهایی کنم ؟

این‌که وقتی بخوام چیزی رو به کسی که می‌خوام بگم و نتونم. یا احساس نیاز به حضورش کنم و نداشته باشمش. و این‌ها همگی باید چاشنی عاطفی داشته باشه، در غیر این صورت حس تنهایی نمیاد سراغم. به این فکر کردم که کِی این طوری می‌شه. وقتی که الکی خودمو بندازم تو معذوریتی چیزی که نتونم حرف بزنم و راحت باشم.

خیلی چیزها پیچیده‌س اما در عین حال می‌تونه ساده باشه.

برای خودم خیلی جالب بود که این قضیه رو توی خودم دیدم.

دلم خواست بهت بگم.

حتمن که تو بهش فکر کردی، نظرتو در مورد این قضیه بهم بگو. دوست دارم بدونم "تنهایی" تو دایره زندگی و واژگانت چه‌جوریه. تو با من خیلی فرق می‌کنی و این‌که بدونمش برام جذابه.

البته این نگاه اصلا قطعی نیست. چون تجربم کمه و ممکنه هر لحظه اتفاقی بیفته که  به نظرم این حرفای الانم اشتباه بیاد و اصلا فکر کنم که چه کاریه که آدم بخواد به این چیزا فکر کنه.

شاید الان تو یه چیزی بگی و نظر من صدوهشتاد درجه برگرده. اصلا در موردش با بقیه حرف نزدم.

 چه بهتر می‌شه اگه در این مورد باهم بیشتر حرف بزنیم.

: )