۹.۱۰.۹۴

به کوچه که می‌پیچم، آسمان پیدا نیست. کوه‌های شمیران در پرده‌ای غلیظ از سرب ته‌نشین شده‌اند. دود در شریان‌های شهر است. توی اتوبان با خودم فکر می‌کنم اگر خبر نداشتم از آلودگی هوا چه بسا فکر می‌کردم شهر مه‌آلود است. کثیفی‌های این شهر هم انگار ریاکارند و دود غلیظ هم این‌جا خودش را مه جا می‌زند.

در پس سیاهی‌ها، شهر را تابلو‌های بزرگی احاطه کرده که روی‌شان چیزهایی درباره نهمین روز ماه اول زمستان نوشته‌اند. درباره حماسه‌ای بزرگ!! تابلوهای بزرگ، آسمان سیاه و تهران بی‌باران کنار هم ترکیب جوری از زشتی ساخته‌اند.

قرار است آقای پاریزی* را حمام ببرم. توی کارواش کسی به دیگری می‌گوید: چه شانس بدی اگر همین امروز باران ببارد. دلم می‌گیرد. 

فکر می‌کنم این سیاهی آسمان نیست که شهر را گرفته، تقصیر این تابلوهای بزرگ نیست. حتی تقصیر حماسه بزرگ نهمین روز ماه اول زمستان هم نیست. این سیاهی غلیظ، سیاهی دل مردمان همین شهر است. سیاهی دل مردمان شهری که ماشین‌شان را می‌شویند و برای نباریدن باران دعا می‌کنند.

اما همه این فکرها تا زمانی بود که بوی سیل‌آسای یک دسته نرگس سفید، من را از ورطه فکرهایم بیرون کشید. چه‌قدر یک بوی سیل‌آسا لازم است اگر این‌جا زندگی می‌کنی. بویی یا حالی یا رنگی یا نگاهی که زورش از سیاهی‌های طهران، از تابلوهای حماسه‌های بزرگ و از پلشتی دل مردمانش بزرگ‌تر باشد.

هشتم دی نود و چهار


* نام اتومبیل‌م