۲۵.۵.۸۲

قاتل

در به روی پاشنه چرخید و ضجه‌های لولایش، سکوت زن را بر هم زد. اشعه‌های نور به درون سلول خالی از نور و تهی از امید زن تابیدن گرفت. زن که تا آن لحضه در گوشه‌ای بین دو دیوار کز کرده بود، تکانی خورد و به سختی کوشید تا چشمان خویش را باز نگه دارد. روبروی او در میان پرتو نور، دسته‌ای از امواج به انتها می‌رسید و در امتداد آن، صورت مردی چهارشانه، کمی چاق، با پیراهنی سفید که روی شلوارش کشیده بود، ته‌ریشی به صورت و انگشتری در دست نمایان بود. مرد از پشت عینک‌ ته استکانی‌اش با نگاهی که نه مبهم و نه دل‌سوزانه بود، نه مهربانانه و نه غضبناک، به صورت زن نگریست و جز دو کلمه چیزی نگفت : «حکم دادگاه» 

امیدی آمیخته با ترس، زن را از جای بلند کرد و توانش بخشید تا نامه را دریافت کند. زن، نامه را باز کرد و در همان نگاه نخست چشمانش از حرکت باز ایستاد، صورتش به زردی گرائید و بر لبانش چون کویری خشک، نمک نشست. «اشد مجازات، قصاص، اعدام» 

زن دیگر به هیچ چیز نمی‌اندیشید، در نگاه او همه چیز بی‌اهمیت شده بود. هیچ خاطره‌ای را در ذهن مرور نمی‌کرد. نگاهش بر روی کاغذ خیره بود، در حالی که هیچ نمی‌خواند. متوجه هیچ چیز نبود و حتی ناپدید شدن امواج نور را درک نکرده بود و نمی‌دانست که مرد هنگام رفتن به او نیشخند زده بود.