داستان با آرامش آغاز میشود. یک دشت وسیع و سبز، نخلهای سر به فلک کشیده و کودکانی سوار بر قطاری خوشبخت. داستان برای ما از روزهایی حرف میزند که هنوز ضربههای مهلک جنگ تن این خاک را نوازش نکرده بود.
سناریوی دوئل روی تجاوز را در جنگ 8 ساله ایران وعراق پررنگ میکند. در ۱۵ دقیقهی اول قائله بزرگی پیش روی تماشاگر گشوده میشود. از سربازهایی که سرباز نیستند و تنها انگیزه دفاع از کشورشان و خانوادشان آنها را راهی میدان میکند. از زن و مرد و کودکی که زیر بمباران سهمگین هواپیماهای جنگی تنها به این سو و آن سو میگریزند و کشته میشوند.
و در میانهی این بلوا ناگهان بحث دیگری گشوده میشود. عدهای وارد کارزار میشوند که سخت در تلاشند تا از آب گل آلود صید مروارید کنند. در این معامله آتشین خون و گلوله، ثروت ملی به صورت نمادین آرام در حال خارج شدن است. دستی میکوشد که مقاومت را تا اهواز به عقب بکشد و جهان آرا زیر بار این دستور نمیرود. سرانجام نیمه اول فیلم با سکانس زیبای کشیده شدن صندوق روی زمین و کشته شدن نگهبانان صندوق به اتمام میرسد.
نیمه ی دوم دوئل هم پر از سمبل است. قوم، ماکت کوچکیست از مردم ایران که هرکس در آن نقش یک طبقه فکری را ایفا میکند. یحیی در نیمه دوم داستان حضور فیزیکی ندارد اما نماد حقانیت از دست رفته است. مقدس است. خوب است. برای همه خوب است. همه سنگش را به سینه می زنند.
زینال نمایندهی وفاداری است. نسلی که به آرمانهای بزرگ گذشتهاش هنوز وابسته است. کاراکتر اسکندر نماد قدرت است. نماد تمامیتخواهی بیرحم که از هیچ حربهای برای گسترش سلطهاش چشم نمیپوشد. از مذهب و عرق ملی تا مکر و حتی عشق.
لطیف، روحانی دستنشانده، پیر و مراد قوم و نماد تعصب مذهبی کور و تحت سلطه اسکندر است. قفل زبانش هم چنان که در فیلم از زبان خودش میشنویم در گرو قدرت است و فتوایش تحت امر اسکندر.
ناخدا نمونهی عامهی مردم است. نیازش او را وادار به سکوت میکند. نیازش همانند افیونیست که روح حقپرست وعدالتخواهش را سوزانده است. قاسم نسل سومیست. نسلی که وجدان را برای تصمیم گیریاش قاضی میکند. از تعصبات کور عرفیاش جدا میشود و به حقانیت بیطرفدار میپیوندد. و در نهایت سلیمه و اسماعیل خستهاند و گوشهی ازلت گزیدهاند.
این مجموعهی کوچک نمادها همهی واقعیت هستند که با یکدیگر به زبانی اساطیری سخن میگویند. در سکانس نهایی، قاسم برآیند تقابل اسوطرهها را انشا میکند. رو به روحانی قوم میایستد و میگوید : آن کسی که از دیدگاه شما نمایندهی رحمت خدا بر زمین است بر من ولایت ندارد. میگوید که سکوت ناخدا از رضایت نیست بلکه نیاز مهر سکوت بر لبانش نهاده است.
و تقابل بزرگ آغاز میشود. زمان دوئل میرسد. اسکندر و لطیف و عامهی قوم حین با اسلحه و نفرات بسیار در برابر تعدادی زن و مرد بیدفاع که یادآور صحنههای نخستین فیلم است و این بار در ابعادی کوچکتر رخ نموده است.
زینال اسلحه ندارد. سینه سپر کرده است برای اثبات حقیقتی که گویی جز به قیمت جانش بیان نمیشود. زینال معامله را نمیپذیرد و دوئل آغاز میشود. دوئلی میان سفیدی و سیاهی با آدمهای سیاه و سپید و خاکستری. جهنمی بر پا میشود، قدرت از پای در میآید و باران طلایی بر سر حقیقت باریدن آغاز میکند. در نهایت حقیقت زنده سوار بر درشکه دور میشود.
زینال زنده است اما زخمی. شاید زیاد تاب نیاورد و همین نشانگر آن است که کسی باید این پرچم را به دوش بگیرد و حقیقت جاودانه را به پیش ببرد. آدمهایی که نه خوب خوبند و نه بد بد. آدمهای خاکستری سکاندار درشکه میشوند به سوی آینده. در حالی که یادگار هانیه و روزگار سبز آرامش را با خود حمل میکنند.