۱۶.۱۱.۸۳

نارفیق

شب مرا بلعید
آن‌که را پنداشتم تنهاست
و رفیق است و در این دیوانگی برجاست
خنجری زد بر تنم زهرین
که زخم‌اش تا ابد برجاست

شب مرا بلعید
و رفاقت دیده‌ام را سوخت
آن‌که را پنداشتم تنهاست
کاسب نور است و بی‌فرداست
صبح روز واپسین آمد
گرچه در بند و دو چشم‌ام بسته بود اما
دیدمش از روی بوی خنجرش در دست

صبح روز واپسین آمد
نه همانند نخستین روز سرمست
خنجری در دست
آمد و بر جان جانم زد
نه فروزان و درخشان‌روی
بس غریب و پست

آن‌که را پنداشتم تنهاست
کاسب نور است و بی‌فرداست
بس دروغین می نمود آن روز
نه همانند نخستین روز سرمست
خنجری در دست

بهمن ٨٣
- Rainy Rush Hour by Ding Yuin Shan