نیمهشب شنبه بود. از سانس آخر سینما پایتخت میآمدیم. بحث میکردیم راجع به فیلمی که دیده بودیم. جلوی حسینیه ارشاد ایست و بازرسی بود. ما را هم گویا چون چهار جوان در یک اتومبیل بودیم، نگه داشتند. دو جوان مشغول وارسی صندوق عقب شدند و یکی هم داخل اتومیل را چک میکرد. چشمم روی چهرهها میچرخید که ناگهان اصغر پورفیض را دیدم. خودش بود. اصغر بود با همان قد و قواره چهارشانهاش. با همان لباس خاکی و پوتین سربازی. با همان عکس روی جیب اورکت. خود اصغر بود، یک کلاش به کتفش آویزان بود و یک تسبیح به دست داشت که به خوبی به یاد میآوردمش. پریدم پایین. انگار که صندوقچه خاطرات گم شدهام را کنار خیابان پیدا کرده باشم. به سمتش دویدم و صدایش زدم. برگشت. بغلش کردم. چند بار پیاپی اسمش را بردم. خود اصغر بود. مثل روز مصلی که سرش شکست. آخرین بار که این بو به مشامم رسیده بود، مهر ۷۹ بود. آن روز خودم هم فکر کنم بوی دیگری داشتم.
گفتم ؛ «اصغر تو هنوز یادته خاطراتمون ؟!! خیلی سال گذشته پسر.»
گفت ؛ «خیلی سال یعنی چند سال ؟ بعضی چیزها یاد آدم نمیره.»
چهقدر دوست داشتم چند بار اسمم را صدا بزند. فقط بگوید حسین ... حسین ...
خود اصغر بود و من خود خودم بودم. اما آن شب، بیآنکه حتی شماره تلفنی رد و بدل کنیم، من با چتر و کیف و پالتو، راه افتادم به سمت خانه، و او با لباس خاکی و اسلحه و پوتین، ماند جلوی حسینیه.
دیدن اصغر من را یاد چیزهایی که با او شنیده و خوانده بودم انداخت. نشود آن روز که داد برآوریم «اخرتنی الی اجل قریب» که آن روز شاید فرصتی برای «اکن من الصالحین» نمانده باشد. چه فکرها و حرفها. چه چیزها در سرم بود و حالا از همه آنها خالیام.
** آیه 10 سوره منافقون، قرآن
*** Henri Cartier-Bresson - China, 1949 - Shanghai