۲۹.۱۲.۸۴

هنوز هم کمی عید هست

توی حیاط وسطی بازی می‌کردیم. هیاهو، داد و بی‌داد، سوختن و باختن، قاه‌قاه بردن، گرچه کمتر از یک ساعت به تحویل سال مانده بود، اما برای ما بچه‌ها، نیم‌ساعت هم نیم‌ساعت بود. دور سفره همه گرد می‌نشستیم، بزرگ‌تر مجلس قرآن برمی‌داشت و چند آیه‌ای می‌خواند. بعد هم دلنگ دلنگ ساعت و بوسه و خنده و اذیت کردن ماهی توی تنگ. سبزه‌ها هم آن روزها سبزتر بودند. ماهی تنگ هم قرمزتر بود. قشنگ‌ترین قسمتش هم عیدی بود. یادم هست که دهنمان آب می‌افتاد برای صدتومانی نو. بودجه آن‌قدر نبود که سبزی‌پلو با ماهی بخوریم. شام برنج و خورش بود و مقداری ماهی تن، که بوی ماهی هم توی سفره باشد. بعد هم بدو بدو روی بهار‌خواب و هزار جور بازی من‌درآوردی. 

وای بهار‌خواب ... این قسمتش را دوست دارم دوباره مرور کنم. بهترین خواب‌هایم را توی بهارخواب مادربزرگم دیده‌ام. بزرگ‌تر که شدیم، گفتند سوسک زیاد شده و نمی‌شود توی بهارخواب خوابید. و همان شد که دیگر توی بهارخواب نخوابیدیم. داشتم می‌گفتم؛ تشک پهن می‌کردند توی بهارخواب و دور تا دورش را چادر می‌زدند. مرد‌ها توی بهارخواب و زن‌ها توی اتاق. ما بچه‌ها اما فارغ بودیم از این که مرد هستیم یا زن. میوه می‌آمد و مرتب می‌نشستیم برای میوه خوردن. و بعد هم چای می‌آمد که به ما بچه‌ها نمی‌دادند و می‌گفتند که بچه‌ها شب‌ها نباید چای بخورند. ما هم یواشکی و نوبتی می‌رفتیم سر سماور و به اندازه یک قلپ چای می‌خوردیم. بعد ردیف می‌شدیم و می‌خوابیدیم روی تشک‌های به هم چسبیده. بعدها که بزرگ‌تر شدیم، گفتند دخترها و پسرها باید جدا بخوابند و دیگر نشد که ردیف بخوابیم توی بهارخواب. عیدی‌هایمان را می‌گذاشتیم توی جیب پشت شلوار و صبح کلی غصه می‌خوردیم که عیدی‌هایمان مچاله شده‌اند.

سال نو شده بود و ما خیلی خوشحال بودیم که داریم یک سال بزرگ‌تر می‌شویم. نمی‌دانستیم که بلوغ، پرتمان می‌کند به آستانه شهر شلوغ، وادارمان می‌کند به تزویر و دروغ. نمی‌دانستیم که شلوار پاره من و دامن گل‌گلی تو را از ما می‌گیرند و ... بگذار حرف‌های خوب بزنم. دم عید است و چه کسی می‌داند، شاید شب عید دیگری برایم مقدر نبود که حرف‌های امشبم را برایت بنویسم.

امروز اما، دیگر عید آن همه بوی خوب ندارد. آن همه گرمی ندارد. اما هنوز ته‌مانده‌ای مانده است. هنوز هم یک ماهی قرمز پرورشی توی تنگ داریم و هنوز هم فرهاد صدایش توی خانه است. «شادی شکستن قلک پول، وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد، بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خستگیمو در می‌کنم». 

آجیل سر سفره نداریم چون اربعین است. دلم خوش است که هنوز هم امام حسین هست. هنوز یکی از مادربزرگ‌هایم زنده است. هنوز سر سفره قرآن هست. دیوان حافظ هست. یکی هست که قرآن بخواند. بهارخواب نیست اما سبزی‌پلو با ماهی می‌خوریم. یکی از مادربزرگ‌هایم نیست اما .... چه بگویم. جای بعضی چیزها با هیچ چیزی پر نمی‌شود. الان که این را می‌نویسم، کمی بغض دارم و یک دنیا عجله. چون فقط نیم ساعت تا تحویل سال مانده و هنوز هم مثل آن روزها برایم نیم ساعت هم، نیم ساعت است.