۱۶.۲.۸۵

بابی

وقتی که برای سرکشی به پروژه‌ای، به مدت دو روز در انزلی بودم، در یک ویلا ما را اسکان داده بودند که این ویلا سگی داشت به نام بابی، که این سگ بسیار‌بسیار خشن بود. سگ را با یک زنجیر (که هر لحظه انتظار پاره شدن‌اش می‌رفت) بسته بودند به کنار درب ورودی ویلا. 

شهرت این سگ آن‌قدر بود که به دفتر مرکزی هم رسیده بود و کل شرکت می‌دانستند که این سگ همه را می‌گیرد و فقط و فقط از دست آقای فاریابی (مسئول تدارکات کارگاه) غذا می‌خورد. هرکسی از بچه‌های کارگاه را هم که می‌دیدیم، خاطره‌ای از شرح رشادت‌ها و وحشی‌گری‌های این سگ برای‌مان تعریف می‌کرد. می‌گفتند در یک درگیری با سگ‌های ول‌گرد، هشت سگ ول‌گرد را لت ‌و‌پار کرده که دو تا از آن‌ها در جریان درگیری مرده‌اند. حتی می‌گفتند برای حفظ نژادش یک سگ ماده را کنارش گذاشته‌اند که یک شب را با هم خوش بگذرانند اما گویا ایشان، سگ ماده را هم پاره کرده است. شوخی یا جدی این را هم می‌گفتند که از هر پنج مهمان شرکت، پاچه یکی را گرفته.

حالا من را تصور کنید وقتی قرار است با شنیدن این داستان‌ها دو شب را در آن ویلا سرکنم. چه حالی پیدا می‌کردم.



روز اول وقتی که کارمان در کارگاه تمام شد، من و دو مهندس دیگر به همراه راننده و آقای فاریابی که مسئول آن ویلا هم بود، با یک پاترول برای اقامت به سمت ویلا رفتیم. وقتی از سر کوچه داخل شدیم، صدای پارس سگی بلند بود که همه می‌دانستیم صدای بابی‌ست.
اتومبیل جلوی درب ویلا توقف کرد و ما سه میهمان و آن دو نفر پیاده شدیم. اندکی استرس در چهره هر سه نفرمان مشهود بود گرچه آن‌را در لایه‌ای از خنده پوشانده بودیم. صدای بابی واقعا وحشتناک بود و البته سابقه ذهنی ما هم بی‌تاثیر نبود.

در که باز شد، آقای فاریابی از جلو رفت و پشت سرش ما سه تا و آخرین نفر هم آقای راننده که لهجه غلیظ رشتی هم داشت. وقتی اولین قدم را داخل باغ گذاشتم، متوجه وخامت اوضاع شدم. فاصله بابی با درب ورودی، تقریبا یک قدم بود. بابی را به زنجیر به درختی بسته بودند و او نه تنها پارس عجیب و غریبی می‌کرد، بل‌که با ضربه‌های پیاپی به زنجیر می‌خواست که خودش را آزاد کند. آن‌قدر نزدیک بودیم که نفس بابی را حس می‌کردیم. از طرفی آقای فاریابی هم گفته بود که به هیچ‌وجه ندویم و کاملن آرام وارد شویم. با گام‌های شمرده وارد شدیم و بابی هم با تمام قوا پارس می‌کرد و با ضربه زدن به زنجیر و تکان دادن سر، دنبال راه گریز بود. من اصلن به بابی نگاه نمی‌کردم. تمام نگاهم به زنجیر بود.
البته کل این ماجرا در چند ثانیه اتفاق افتاد ولی واقعا همگی ترسیده بودیم. همکارم که پشت سرم بود جوری بازوی من را گرفته بود که جای پنجه‌اش تا ساعتی روی بازویم مانده بود.
حالا در همین حین، از لحظه ورود آقای فاریابی، مدام فریاد می‌ زد که "بابی، بشین." یا "بابی، ساکت"
پشت سر هم سر بابی داد می‌زد اما سگ عصبانی اصلن انگار کر است. کار خودش را می‌کرد. در همین حین، میان فریادهای آقای فاریابی و پارس‌های پشت سر هم بابی، یهو آقای راننده با همان لهجه رشتی خیلی غلیظ داد زد : "آقای فاریابی، شاید اسمش بابی نیست." آن‌قدر این را با نمک گفت و اساسا تصورش آن‌قدر از قضیه بانمک بود که سه تایی هارهار زدیم زیر خنده و دوان دوان به سمت ساختمان فرار کردیم. آقای فاریابی می‌گفت "ندوید، عصبانی‌اش می‌کنید." اما فکر نمی‌کنم دویدن یا ندویدن ما تاثیری روی حال بابی داشت.

مستقر که شدیم، با چهار مهندس دیگر توی ساختمان که از بچه‌های مقیم کارگاه بودند آشنا شدیم و دور هم شروع کردیم به عرق‌خوری با مزه‌های بسیار سنتی مثل نوشابه و چیپس. بحث درباره بابی داغ بود تا که یکی از مهندسان در این‌باره شروع کرد به سخن‌رانی کردن که چگونه می‌شود با یک سگی که به هیچ روشی رام نمی‌شود، رابطه دوستی برقرار کرد. روش ایشان هم این بود که اگر آب دهان خود را روی تکه‌های گوشت بریزیم و به سگ بدهیم که بخورد و این کار را در مورد تمامی تکه‌های گوشت انجام بدهیم، کم‌کم بوی ما در تمام جوارح سگ جاری می‌شود و او ما را دوست خود فرض می‌کند. 

در همان حال نیمه‌مستی قرار شد این پروژه را امتحان کنیم و شرط بستیم و درآخر من قبول کردم که در خط مقدم اجرای روش باشم.

مدل بابی این بود که به محض باز شدن درب ساختمان، شروع به پارس می‌کرد و وقتی به فاصله پنج متری‌اش می‌رسیدی، شروع می‌کرد دویدن به سمت تو و فشار آوردن به زنجیر. میزان تهور بابی به قدری بود که فقط تصور پاره شدن زنجیر مو به تن آدم سیخ می‌کرد. 

زمان اجرای پروژه که رسید، من با مقداری ژامبون به دست از ساختمان خارج شدم و دو تا از بچه‌ها برای دل‌گرمی با من بیرون آمدند اما همان‌جا کنار در ایستادند. فاصله‌ام تا بابی حدودا بیست متر بود. موقعیت‌ام جوری بود که اگر زنجیر پاره می‌شد، امیدی به نجات وجود داشت. اما این‌بار بابی استراتژی جدید را در پش گرفت. اصلن پارس نمی‌کرد، ایستاده بود و فقط نگاه می‌کرد. من با گام‌های آهسته به سمتش می‌رفتم و همین‌جوری که جلو می‌رفتم، یک ورق از ژامبون را حسابی به آب‌دهان آغشته کردم. در فاصله هفت هشت متری ایستادم و سعی کردم تکه ژامبون را از همان‌جا برای بابی پرتاب کنم. تغییر استراتژی بابی آرامش را بر فضای حیاط حاکم کرده بود. تکه گوشت را پرتاب کردم اما انگار که یک تکه کاغذ را پرتاب کرده باشی، دو متر رفت و به وضع ناامید کننده‌ای افتاد روی زمین. چاره‌ای نبود باید جلوتر می‌رفتم. این دفعه ورق کالباس را تا زدم و پرتاب‌اش کردم. اما خیلی سریع باز شد و این دفعه در فاصله چهارمتری سقوط کرد. با چند بار آزمون و خطا، در نهایت با این واقعیت تلخ مواجه شدم که انجام موفقیت‌آمیز این پروژه، فقط از فاصله سه متری ممکن است. یک لحظه تصمیم به انصراف گرفتم که بچه‌های مستقر کنار درب ساختمان، شروع کردند به دل‌‌داری دادن که گویا حال بابی میزونه و الان وقتشه و این حرفا. تا فاصله سه متری بابی جلو رفتم. موقعیت جوری بود که اگر زنجیر بابی پاره می‌شد، فقط یک جهش برای تکه‌تکه کردنم لازم داشت.
یک برگ کالباس برداشتم، با تمام وجود آب دهانم را رویش خالی کردم، یک برگ دیگر کالباس رویش گذاشتم و آرام پرت کردم جلوی بابی و درست هم افتاد جلویش. بابی خیلی آرام شروع به بو کشیدن کرد. من برگشتم و به بچه‌های کنار در نگاه کردم. آنها هم حتی دو سه قدم جلو آمده بودند. انگار بوی خوش از مذاکرات داشت بلند می‌شد. هنوز سرم را برنگردانده بودم که صدای نعره بابی توی فضا پیچید. چنان به سمتم می‌پرید که واقعا فکر کردم الان خودش را آزاد می‌کند. نمی‌دانم چه‌طور، اما جوری به سمت ساختمان فرار کردم که دمپایی‌هایم هرکدام به طرفی پرتاب شد. بدون هیچ اغراقی، نفسم بند آمده بود. صدای طپش قلبم را حس می‌کردم. به درب ساختمان رسیدم و کنار بچه‌ها ایستادم. از آرامش آنها فهمیدم که بابی هنوز سرجای خودش است.

بابی آن تکه ژامبون را نخورد، تا روزی که ما از آن‌جا خارج شدیم. 

* عکس بابی، از میانه‌ی راه