کاروانی را در زمین یونان، دزدان بزدند و نعمت بی قیاس از این کاروان بردند. بازرگانان گریه و زاری بسیار کردند و فایده نکرد. لقمان حکیم در میان آنان بود. کاروانیان لقمان را گفتند ؛ «کلمهای چند از حکمت و موعظت با ایشان بگو باشد که از مال ما دست بردارند که دریغ باشد چندین نعمت».
لقمان گفت ؛ «دریغ باشد کلمه حکمت با ایشان گفتن».
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل رنگ
بر سیهدل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنی در سنگ
همانا که جرم از طرف خود ماست ؛
به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر به زور بستاند
* سعدی، گلستان