۱۶.۵.۸۶

استیصال

از روابط کاری بدم می‌آید. از ماموریت، از صبح به خیر گفتن‌های مصنوعی، صدای بوق خوشحال دستگاه حضور و غیاب، وقتی کارت می‌زنیم. از این روابط سرخوشی که تنها دلیل‌شان پول است.

از جیغ‌جیغ زنانه توی شرکت بدم می‌آید. از موبایل‌فروش‌های جمهوری، از حافظ کیارستمی، از چراغ ماشین‌های مدل بالای اخمو در سیاهی شب، از قلیانی که نکشیده گلو را بسوزاند بدم می‌آید. از وقاحت، از سوال، از کجایی، از چه کار می‌کنی، از راننده‌هایی که از راست سبقت می‌گیرند، از تیزبازی، از شیله، از پیله، خسته‌ام. و درست وسط شکم این حال و هوای مزخرف، فردا، باز، ماموریت.


* عکس Laurence Demaison