دیشب فقط خوابیدم. از این کاناپه، به اون یکی کاناپه. از روی تخت، به روی زمین. الان هم خوابم. شهرام ناظری میخواند. عشق آن باشد که حیرانت کند / بی نیاز از کفر و ایمانت کند.
چند روز است که بیکاریام را با خواندن وبلاگ نیروهای بریده از گروهک مجاهدین خلق پر میکنم. وبلاگ حسن زبل و بچههای گل با کلاشینکفهای زورکی. بیش از هر چیز برای تصاویر دلم میسوزد. چهقدر غم هست توی صورت این آدمها. انگار رنجی به وسعت تاریخ را روی دوششان گذاشتهاند. باورم نمیشد که هنوز هم این همه آدم توی کمپ اشرف گرفتار باشند. نه راه پس داشته باشند و نه راه پیش.
کودکی من با ترس از این آدمها گذشته است. هم به خاطر کارهایی که در آن سالها میکردند و هم فضای رسانهای و از همه مهمتر خانوادهام که انقلابی بودند و مشی اینها را نمیپسندیدند. اما امروز فقط میخوانم و حس ترحم دارم و نفرت آمیخته. نفرتم اما از آدمهای توی عکس نیست. از آدمها و چیزهاییست که قرار بود روزی منجی انسانها باشند و توزرد (بدجوری هم توزرد) از آب درآمدند.
نمیدانم چه کسی میتواند و چه کاری باید برای اینها بشود. نمیدانم. فقط گریهام گرفت از این همه ناچاری و بختبرگشتگی.