۹.۸.۸۹

اسکان

پله‌ها تمام نمی‌شوند
هر پله درست مانند یک سال
و هر قدم یک جوانی تمام

من 
پلنگی شتابان را می‌مانم
در حسرت ماه تمام‌اش
و تو
دخترک تازه بالغ عاشق
پشت انبوه گل‌های سرخ و سپید
لبخندی بر لب
کمین رندانه‌ای کرده‌ای

پله‌ها تمام نمی‌شوند
با گام‌های بلند بی‌سو
عبور می‌کنم
از فراز پله‌های سر به تو کشیده‌ی بهمن یخ‌زده
از زمستان جمشیدیه
تا بهار داوودیه
از دود غلیظ سیگارهای کشیده و نکشیده
از کوچه پس‌کوچه‌های شهرمادری‌ام
که شاهدان قدیمی‌اند

پله‌ها تمام نمی‌شوند
با کوله‌ای به دوش
پر از عکس‌های نیم‌سوخته
و در آغوشم
کودک چند ساله‌ی معصومی
به حال احتضار
پرشتاب و پریشان
عبور می‌کنم
از کنار آن سرباز صفر خیس وظیفه
از جمال با آن ریش انبوه‌اش
از دربند و صبحانه‌ی گرم نفس‌های تو
در وانفسای مرگ‌آلود و بی‌رحم شهر

عبور می‌کنم
از میان رازهای مگوی عاشقان خام و نحیفی
که به صدای قدم‌های شتابان‌ و  و لرزان‌شان
از دل شبان بی‌عاشق بی‌روزن
شب‌های روشنی می‌روید
و اتاق نمور و تاریک
به حرمت تن‌های پرحرارتشان
آبستن نور می‌شود

و پله‌ها ...
تمام نمی‌شوند
تو دور می‌روی و دورتر
"لبانت به ظرافت شعر
و پیشانی‌ات آیینه‌ای تابناک و بلند ..."
درست آیدای شاملو را می‌مانی
که دوستش می‌داشتی
آرام گام برمی‌داری و دور می‌روی
دورتر می‌روی و دور می‌شوی
و عشقی سربلند را
از میان آشفته شهر بی‌عاشق هزار رنگ
با خودت
به خاطره می‌بری

بهمن ۸۷