۳.۷.۹۰

شهر رومی

در شهری که بوی رومی می‌‏داد
از تراس کافه فاتح
گل‌دسته‌های مقبره
پدیدار
و دختر تُرک گریانی
پیدا بود

لباس محلی بر تن
با یک گوشی تلفن در دست
مضطرب و گیج
ایستاده بود
چهره‌اش
آدم‌های منتظر را می‌مانست
دور و برم پُر بود از دود قلیان
بوی باقلوا
عطر چای پر‌رنگ
و طراوت سعدی
در شهر رومی




باز آ
که در فراق تو
چشم امیدوار

چون گوش روزه‌دار
بر الله‌اکبر است

دانی که چون
همی گذرانیم روزگار

روزی که
بی تو می‌گذرد
روز محشرست

گفتیم عشق را
به صبوری دوا کنیم

هر روز
عشق بیشتر
و
صبر کمتر است

صورت ز چشم غایب
و
اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و
معانی
برابرست

در نامه نیز
چند بگنجد
حدیث عشق

کوته کنیم
که قصه‏‌ی ما
کار دفترست


بیست و شش شهریور نود، کافه فاتح، قونیه