گفت : شنیدی فرح مُرد ؟!!!
آن دختر شیرینعقل بیآزار
که فکر و خیال و تنهایی
دیوانهاش کرده بود
بیخبر مُرد
انگار این همه سال
نمیدیدیمش
کنار ما بود
میهمان همه میهمانیها
گوشه همه جشنهای عروسی
نشسته بود
اما دیده نمیشد
با آرزوهایی که هرگز ندانستیم
با خیالهایی که هرگز نپرسیدیم
با نگاهی که در آن مکث نکردیم
چه بیمهر
حتی مکثی هم نکردیم
اصلن نفهمیدیم
چهگونه کنار ما زندگی کرد
و چگونه کنار ما
مُرد