یه وختایی هم هست که آدم خیلی کار داره اما تو یه وضعیتی گیر میافته. مثلن باید بمونه منتظر پستچی و نمیتونه بره دنبال کاراش بیرون. یا کلید نداره بره تو خونه و مجبوره بشینه تا یکی براش کلید بیاره. خلاصه شرایط جوری میشه که اوضاع از کنترلش خارج میشه. بعد در شرایطی که خیلی کار داره اما میشینه به تلویزیون دیدن یا فیسبوک رو گشتن دنبال دوستای قدیمیش یا شعر خوندن یا هر چی. هر وختم وجدان بیدارش جوش بیاره که اوهوی مگه تو این همه کار نداری ؟ با خونسردی بهش جواب میده مگه کوری نمیبینی که دست من نیست ؟ بعدم به کارش ادامه میده.
حالا ینی از گفتن این حرفا خواستم بگم این وضع رو خیلی دوست دارم. مث الان که اومدم سر بزنم به دوستم در محل کارش و ببینمش و کلی هم کار دارم اما گفت یه دیقه میره و میاد و الان چهل دیقهس که نیومده و منم کلن کارا رو کنسل کردم و چون نمیتونستم بیاطلاع اون برم و ناراحت میشد از دستم نشستم برا خودم و پاستیل نوشابهای میخورم و با کیبورد تُخمیش وبلاگ مینویسم و به دخترایی که اومدن تو زندگیم و رفتن فکر میکنم و اشتباهاتم رو میشمرم و از این کارا.