۲.۱۰.۹۱

حق

یه پدر تقریبن پنجاه ساله با یه پسر پونزده شونزده ساله (که بعدا فهمیدم پدر و پسرن) سوار اتوبوس شدن و روی دو تا صندلی یه نفره پشت سر هم نشستن. چند دیقه بعد، یه آقای پیری سوار اتوبوس شد و صندلی هم نبود که بشینه. اومد کنار صندلی‌های اینا وایساد. پدره برگشت و به پسرش نگاهی کرد و بعد از کمی مکث، پاشد و جای خودشو داد به پیرمرد. پیرمرد که نشست، مرد هم کنار صندلیش وایساد و سر حرفشون باز شد. بعد از یه کمی که حرف زدن، اون مرد به پسرش یه چیزی گفت و پیرمرد تازه فهمید که اینا پدر و پسرن. به مرد گفت : پسر شماست ؟ مرد گفت : آره.
پیرمرد خیلی یواش گفت : کاش به پسرتون می‌گفتید که پاشه خودتون خیلی سنتون با من فرقی نداره. مرد یه جواب خوبی داد. مرد گفت : من جای خودمو می‌‏تونم به شما بدم، جای اونو که نمی‏‌تونم بدم.