یه روز یه باد بزرگ میاد
طوفان نه
یه باد بزرگ که شبیه طوفانه
اما طوفان نیست
یه روز یکی از این بادا میاد
منِ کیف به دست خسته رو
توی یه روز خاکستری
وختی از سر کار میرم خونه و ...
بین اتوبوسا و تاکسیا حیرونم
از زمین بلند میکنه
میبره به آسمون
کیف دستی چرمی کهنهام
از دستم رها میشه و میپیچه و دور میشه
اینقدر زود ازم دور میشه
که دیگه یادم نمیاد چه تیکه کاغذای مهمی توش داشتم
من چرخ میخورم
به سمت مقصدی که نمیدونم کجاست
اما با سرعت پیش میرم
آسمون قرمبه میزنه
باد ردم میکنه از بالای خیابونای شلوغ شهر
اون پایین ترافیک عجیبی درگرفته
ازدحام ...
مردم چتر به دست
این طرف و اون طرف میدون
من خیسِ خیسم
و فارغ
فارغ از هیاهوی اون پایین
با برگا
با تیکههای کوچیک کاغذ
و با همه چیزای سبک
تااااب میخورم تو هوا
انگار با گم شدن کیفم
دیگه اون پایین کاری ندارم
نه دغدغه رسیدن
نه ترس شلوغی
این طرف و اون طرف میرم
از رو دروس
قلهک
نیاوررون ...
رد میشم
درست نمیدونم
اما انگار داره میبرتم به سمت جادهی بالا
شمشک، دیزین، چالوس
دارم میرم سفر
با باد
به ناکجا ...
تهران فروردین نود و دو