احساس خفگی میکنم
انگار هزار سال است اینجا نبودهام
تشنهام ... خیلی تشنه
اما نمیتوانم آب بخورم
نمیتوانم دست به چیزی بزنم
هر چه را که لمس میکنم
خاطرهای جرقه میزند
یخچال مرا میبرد به آن شب تاریک تولدم در سهراه امینحضور
کاغذها میبردم پیش امیر -آن جوانک مظلوم خیابان ایرانشهر-
پارتیشنها آقای ترابی را یادم میآورد -آن مرد باحوصله شیرازی-
کامپیوترها را همه، آقای مصطفی به ما فروخته است
آخر من همیشه عادت داشتم
همهچیز* را همیشه از یکجا بخرم
همهشان دورم را گرفتهاند
مثل طلبکارها دورم را گرفتهاند
که پاییز شد
چرا هنوز پشت پنجرهها گلدانی نیست
- شمعدانی بگیریم یا بگونیا ...
- یکوخت باد نندازدشان روی سر کسی !!!
- ساعت هشت شده ... گلگاوزبان را بخوریم !
- آشغالها را من میبرم بیرون ...
- تو فردا دیرتر بیا ...
- تو فردا دیرتر بیا ...
- تو فردا دیرتر بیا ...
...
باید بروم
دستم خیلی وقت است که روی میز است
ممکن است سر و کله آقای پاریزی پیدا شود
با آن موهای ژولیده صدایم کند : "خیلی چاکریم که ...."
باید بروم
نمیخواهم بغضم پاره شود
- یازدهم شهریور هزار و سیصد و نود و سه، تهران، سعادت !! آباد
* احتمالن "هرچیز" منظورم بوده است که در آن وانفسا نوشتهام "همهچیز"