۲۷.۳.۸۳

حکایت مردی که نه می‌گفت

بود در کشور افسانه کسی 
 شهره در نه گفتن 
نام می‌خواهی ؟ نه 
 کام می‌جویی ؟ نه 
تو نمی‌خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ نه 
تو نمی‌خواهی از سیم قبا در بر ؟ نه 
مذهب ما را می‌دانی ؟ نه 
خط ما می‌خوانی آیا ؟ نه 
نه به هر بانگ که بر پا می‌شد 
نه به هر سر که فرو می‌آمد 
نه به هر جام که بالا می‌رفت 
نه به هر نکته که تحسین می‌شد 
نه به هر سکه که رایج می‌گشت 
روزی آیینه به دستش دادند 
 می‌شناسی او را ؟
آه آری خود اوست 
می‌شناسم او را 
 گفته شد دیوانه‌ست 
سنگسارش کردند

سیاوش کسرایی