۲۸.۳.۸۹

خرداد

صبحای جمعه یه بی‌کاری توش هست که آفت روحه. اونم یه همچین جمعه‌ای. جمعه‌ی بیست و هشت خرداد. شرکت و کوفت و زهرمار نیست که سر خودتو گرم کنی. فکر و خیال آوار می‌شه رو سرت. که الان کجاس ؟!!! می‌خنده یا غمگینه ؟!! دوره یا نزدیکه ؟!! بعد این خاطره‌های نفرینی مث یه نوار اسلاید گرد و خاک گرفته رد می‌شن از جلو چشمات. دیگه نزدیکای عصر این آخرین جمعه‌ی خرداد هیچی ازت نمونده. له شده و خراب می‌افتی یه گوشه و انتظار برای یه صدا که نجاتی باشه و نیست. نیست که نیست.


* نقاشی Jackson Pollock