۲۹.۸.۸۹

توهم

بالاخره چشم بسته رانندگی كردن كار خودشو كرد. خوابيده بودم انگار. بيدار كه شدم، ماشینم مث فرفره داشت می‌چرخيد دور خودش. خاك زيادي بلند شده بود و قاطي شده بود با مه غليظ جاده. مطمئن بودم كه چپ مي كنم. رفتم توي شونه خاكي، هنوز می‌چرخيدم. تو اون چرخ‌های ترسناك، گوشام ديگه چيزی نمی‌شنيد. تصاوير تند و مبهمی رد شدن از جلوی چشمام. احساس دين داشتم. من به تو بد كردم. اما ديگه چه كار می‌شد كرد. اين همه نزديك به مرگ نشده بودم هيچ‌وقت. تنهایی بزرگترين احساسم بود. وقتي وايسادم، دود و خاك تمام دور و برم رو پر كرده بود. صدای سوت عجيبی میومد از زير پاهام. چند تا چراغ روشن از دور به سمتم ميومدن. تنم می‌لرزيد. هم سرما و هم استرس تصادف يخم كرده بود. اما زنده بودم. خسته شدم از تايپ كردن. افتادم روی تخت و برای .... ولش کن گور باباش.