۲۴.۸.۸۲

چه کاره‌ایم

آری ما بازهم از پشت میله‌های نقره‌ای زندان فریاد برخواهیم آورد :

وقتی حقیقت آزاد نیست، آزادی حقیقت ندارد!*

دیگر زمانی فرا رسیده که تنها در رویای آزادی زندگی نکنیم، حال باید درحقیقت آزادی زیست و آسوده نفس کشید! هرآن‌چه را می‌خواهند ازما برگیرند، اما با دل‌هایمان نمی‌توانند برابری کنند!

مردمان دیار ما هر از گاهی با ندای یک اسطوره شجاع دل پوشالی، به خروش می‌آیند و گمان ساده می‌برند که این دیگر خود اوست که دستانش باید از جنس آفتاب روشن باشد و چشمانش چشمه زلال صداقت.
خواب را باید ازچشم‌ها زدود.

دشتها آلوده‌ست
درلجن‌زار گل لاله نخواهد روئید
درهوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
وهوایی که در آن
نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دل‌ها را
علف هرزه‌ی کین پوشانده‌ست
هیچ‌کس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته‌اند
که چرا سیمان نیست !؟
وکسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست !
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست!**

* نمی‌دانم این جمله از کیست.
** حمید مصدق