شاید اگر مثل هرسال، هشتم مارس پی زندگی خودم بودم و شاهد آنچه در پارک دانشجو گذشت نبودم، نه کنشی داشتم و نه واکنشی. شاید اگر دیشب آن همه با رضا درباره مسائل مشابه بحث نکرده بودم، حرفی برای گفتنم نبود. اما امسال من آنجا بودم. من که نه زنم، نه فمنیستم. تنها انسانم. دیروز من که بارها و بارها جنبش زنان و فعالان حوزه زن در ایران را به نقادانه نگریستهام، رفتم که ۸ مارس کنارشان باشم. حرف بشنوم، عقیده بشنوم. بروشور و مجله بگیرم و بخوانم. اما کتک دیدم، فحاشی دیدم، باتوم دیدم، تحقیر فکر دیدم، تحقیر انسان دیدم و ... خیلی چیزهای دیگر در برابر آدمهایی که به هیچ سلاحی مجهز نبودند.
کاش پلیس فقط به ضرب باتوم و لگد، تجمع را به هم ریخته بود که بشود سرپوش برخورد با یک تجمع بدون مجوز را بر روی آن گذاشت. پلیس و البته نیروهای همراهش، فقط باتوم نزدند، فقط به لگد اکتفا نکردند، قصه، قصه تحقیر یک عده انسان بود، که آمده بودند حرف بزنند.
کیسههای لبریز زباله را پرتاب کردند روی سر آدمها. مثل گوسفند با زنجیر و عربده دنبالشان کردند، از این سو به آن سو. رفتارشان به کسانی نمیماند که هدفشان حفظ نظم باشد. هدف تحقیر بود. من آمده بودم که تماشا کنم. اما دیدم که اصلا بحث، بحث زن و فمنیسم و ۸ مارس نیست. دارند یک عده آدم بی دفاع را وسط یک چهارراه شلوغ، له میکنند. من آمده بودم که فقط تماشا کنم اما همراه شدم. با همانهایی که آمده بودم نقدشان کنم، همراه شدم چون احساس کردم در آن لحظه همه ما در یک طرفیم. طرف مظلومها. طرف بیتفنگها. همه ما دیروز طرف ۸ مارس که نه، طرف فمنیسم که نه، طرف انسانیت بودیم.
در نهفت پرده شب دختر خورشید
نرم میبافد
دامن رقاصه صبح طلائی را
وز نهانگاه سیاه خویش
میسراید مرغ مرگاندیش ؛
«چهره پرداز سحر مردهست ... چشمه خورشید افسردهست»
میدواند در رگ شب
خون سرد این فریب شوم
وز نهفت پرده شب دختر خورشید
همچنان آهسته میبافد
دامن رقاصهی صبح طلائی را ...
پینوشت :
شعر از هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)، کتاب شبگیر، ۱۳۶۰