۳۰.۵.۸۵

بیست و سه سالگی

خیلی حادثه‌ها هستند که آن‌ها را توی صفحه حوادث هیچ روزنامه‌ای نمی‌نویسند. مثلن حادثه صدا کردن من، با اسم کوچک‌ام از زبان تو. و حالا این حادثه‌ی حادثه، این شکلی یادم می‌آید.

از روی همان دست‌اندازهایی که همیشه نگران بودی فنرهای ماشین‌ام را خراب کنند، با سرعت رد می‌شوم. ماشین تکان می‌خورد و من درست نمی‌فهمم که تن من می‌لرزد یا این تکان‌های ماشین است روی دست‌اندازهای مکرر که این طور چهار ستونم را می‌لرزاند. حس می‌کنم که کسی به شیشه می‌کوبد، همان سرباز سر تا پا خیس که توی آن روز بارانی بازداشتمان کرد. ماشین روشن است یا خاموش ؟!! نمی‌دانم. انگار ۹ صبح روز جمعه است و من کنار برج اسکان‌ام. انگار یک پاکت آب سیب خنک می‌خورم و لم داده‌ام روی همان اولین جای دنجی که توی پارک عاشقانه‌هایم کشف کردم. انگار سوار همان سی-یکصدوسی مهیب شده‌ام و دارم برنامه‌ها را مرور می‌کنم. کلید سازی را، مامانی را، خانه گیشا را .....


ماشین عقبی بوق می‌زند. بوق ... بوق ... بوق. پایم اما نمی‌فهمد. می‌لرزد، مثل همان روزی که با آن آپارات قدیمی، کارتون تماشا کردم و سر داغم سر رفت از آن دو تا قوی کریستالی و چکید روی پسرکی که طول بلوار میرداماد را می‌دوید، ساعت ۸ صبح.


دلم لابه‌لای قفسه‌های انتشارات توس است، همان روزی که آن همه کتاب خریدم و پول نداشتم که به خانه برگردم. دلم روی تخته سنگ دنج و زیبای کنار هتل اوسون است. پیرزنی کنار پنجره آمده و می‌خواهد فضولی کند. ماشین را به هر جان کندنی که هست پارک می‌کنم کناری و یک نخ سیگار می‌خرم. هوای تازه می‌خورد توی صورتم. سیگار را آتش می‌زنم اما نمی‌کشم. دلم به سیگار نمی‌رود.


می‌دانی، بیست و سه سالگی هم برای خودش عالمی دارد. عالمی بین بیست و دو سالگی و بیست و چهار سالگی. عالمی مثل گذشتن یک نوع از تاریخ انقضا ...


ما را به خاطر بیاور
ما را كه تازه‌جوانانی بیست و دو ساله بودیم
شورعشق در سینه داشتیم و
پیش از آن‌كه عاشق شویم
سینه به خاك سپرده … مُردیم
ما را به خاطر بیاور
ما را كه سینه سُرخانی خنیاگر بودیم
و دَه به دَه
نه در آسمان و نه در كوه‌سار و نه بر شاخ‌سار
كه در بازار
پیش از آن‌كه آوازه‌خوان شویم
بر شاخه تكیده از تكیه‌گاه خویش
جان واسپردیم

به خاطر دارم
پیام‌تان و سرنوشت‌تان را
كه همیشه از گذرگاه خاطرم در گذر است
آوازهای صامت سینه سُرخانِ سینه بر سیخ
تجسد آرزوهای بیست و دو ساله‌گان سینه بر سنگ
كه از تكرار یادشان شاید
پیش از آن‌كه شاعر شوم
بیست و دو ساله
می‌میرم

* شعر بامداد