۲۴.۳.۸۶

بیگانه‌گی

برای سومین بار از پذیرفتن کشیش خودداری کردم. چیزی نداشتم که به او بگویم. حال حرف زدن نداشتم. [...] چیزی که در این لحظه مورد علاقه من است، فرار از این مقررات ماشینی است. فهمیدن این است که آیا از این سرنوشت حتمی راه گریزی می‌توان تصور کرد ؟! سلولم را تغییر داده‌اند. از این سلول هنگامی که دراز می‌کشم، آسمان را می‌بینم و غیر از آن چیزی نمی‌بینم. [...] نمی‌دانم چند بار از خودم پرسیدم آیا از محکومین به مرگ کسی بوده است که موفق شده باشد از این مقررات ماشینی تخفیف‌ناپذیر فرار کند ؟! قبل از اعدام ناپدید شود و صفوف پاسبان‌ها را بشکافد ؟! (۱)

و تو انگار کن که هرگز نبوده‌ای
و من هرگز به نبودن تو
بودن را
چنین حقیر نینگاشته‌ام ...

با سرانگشت
لب‌هایم را ببوس
بگذار بین پرستش و عشق‌بازی
آونگ شوم
در خاطره‌ی بشر
چون زنگ کلیسا
در بلندای هستی

من به گریه التماس می‌‌کنم
یا گریه به من ؟

و تو انگار کن از آغاز بوده‌ای
مثل خدا
و مرا آفریده‌ای
مثل نگاهت
یا خنده‌هایت ... (۲)

(۱) فصل پنجم، بیگانه، آلبرکامو، جلال آل احمد
(۲) شعر بودن، عباس معروفی
* عکس Thom Lang