من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم، مهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک
دوست داشتن را چون سادهترین جامهی کامل عید کودکان میشناختم
هلیا !!
تو زیستن در لحظهها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینهتوز بطالت را میافرین
مرگ سخن دیگریست
مرگ سخن تازهایست
و من دیگر با تو از نهایت، سخن نخواهم گفت
که چه سوگوارانه است تمام پایانها
رجعتی باید هلیای من
رجعتی دیگر باید
به حریم مهربانی گلهای نرم ابریشم
به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی
به باد صبح
که بیدار میکند
چه نرم، چه مهربان، چه دوست
رجعتی باید هلیای من !
به شادمانی پر شکوه اشیا
لباسهای زمستانیات را فراموش نکن
نادر ابراهیمی، بار دیگر شهری که دوست میداشتم