یک بار سوار تاکسی بودم در کریمخان که ترمز کرد پشت چراغ راهنمایی سر حافظ. ساعت ١٠ شب بود. جوانکی آنجا بود که راه میرفت و میلرزید و مرتب به این طرف و آن طرف ندا میداد که "سر جمهوری ٢ نفر" و بعد تاکید میکرد که "کرایه ٥٠٠ تومنههاااا". در حالی که نه کسی آنجا بود و نه طرف اتوموبیلی داشت حتی. راننده گفت بیچاره دیوانه است. و بعد گفت : "دیوانگی البته بد نیست، زمانه، زمانهی بدیست برای دیوانه بودن".