در تمام این سالها
که تو برای خودت
زندگی میکردی
میرفتی سر کار
میرفتی شهربازی
میرفتی سینما
دل میبستی
دل میکندی
میخوابیدی
خواب میدیدی
...
در تمام این سالها
من ...
عاشقت بودم
همین گوشه کنارها
تماشایت میکردم
صندلی پشتیات در سالن سینما
آن وقت که سر بر شانهای فیلم تماشا میکردی
به تماشایت روی ترنهوایی
وقتی که جیغ میکشیدی و فریاد میزدی
کنار مزارع طلایی گندم
وقتی که گیسوانت را به دست باد میدادی
کنار کیوسک تلفن روبهروی خانهات
و به تماشای قدمهای آرامت
وقتی به سر کار میرفتی
در تمام این سالها
بی آنکه بدانی
بی آنکه حتی نامم را شنیده باشی
تماشایت میکردم
و این نامه هم حتی
هرگز به دست تو نخواهد رسید
و تو هیچگاه نخواهی دانست
که کسی
اینگونه بیصدا و آرام
عاشقت بوده است
خرداد نود