کاش
تمام این مناسبات
تمام این عرفها
تمام این آداب
ناگهان فرومیریخت
کاش اینها همه یک کابوس بود
که با لیوانی آب سرد
فروکش میکرد
کاش دستان گرهکردهی تو
در دستان دیگری
یک شوخی بیمزه بود
کاش تمام این قاعدههای جهانشمول
تمام این فتواهای بیخاصیت
مثل طاق یک ساختمان فرسوده
در یک زلزلهی بزرگ
فرومیریخت
ناگهان
دستان تو از همه دستهای جهان
جدا میشد
فنجان چای از دست من میافتاد
و من و تو
دواندوان
تمام میهمانها را
و چشمان گرد از تعجبشان را
کنار میزدیم
به سوی هم میآمدیم
و در آغوش هم
آرام میگرفتیم
زمستان ٨٩