۱۹.۷.۹۱

کسی نمی‌دانست شعرها از کجا می‌آیند

زنی بود
در کوچه‌باغ کنار رودخانه
که دستانش شعر بود
حرف‌هایش شعر بود
چشمانش شعر بود
و کبوترها پای درگاه پنجره‌ی خانه‌اش
شعر می‌خوردند
و سرایدار خانه‌اش
از در و دیوار شعر جمع می‌کرد
و شال‌های رنگی‌اش
قوری چای آشپزخانه‌اش
کتاب‌های کتابخانه‌اش
همگی شاعرانی بودند

و در خانه‌ی کوچک زن هر روز
گردبادی از غزل
از پنجره می‌گریخت و آژیرکشان
شتابان
بسته‌های کوچک شعر را
می‌انداخت در جاری رودخانه
که ببرد مثل هوا
مثل نان
برساند به رگ‏‌های شهر محتضر
شهر بی‌هوا
شهر بی‌نان
شهر بی‌شعر
تا مردمش
یک روز بیشتر
زنده بمانند

مهر نود و یک