زندگی من اینجاست.
با پوزخندی میگوید: «خاک بر سرت که تا حالا این جا ماندهای!»
میگویم برای چه باید رفت ؟
میگوید: « من اگر جای تو بودم لحظهای نمیماندم. برو زندگی کن.»
باز جواب میدهم که زندگی من اینجاست.
احساسم این است که «رفتن» تب روزگار ماست. مثل خیلی چیزها که تب میشوند و بعد از مدتی فراموش.
وقتی میروی، تمام میشوی. انگار زندگی از ابتدا شروع میشود برایت.
باید دوباره تمام سنگها را یکییکی روی هم بچینی و دوباره همهچیز را از نو بسازی.
برای خیلیها، رفتن یعنی مرگ حرفهای.
من با آدمهای اطرافم معنا مییابم. از آنها روح میگیرم و تمام آن چه بر روی کاغذ میکشم، بازتاب روحی است که از تکتک آدمهای پیرامونم میگیرم.
برای آنها که کارشان نقد است، رفتن، یعنی جدا شدن از فضای واقعی و ورود به فضای ذهنی.
پیوندهای ملموس تو گسسته میشود.
یا به ورطه تندروی گرفتار میشوی، یا به افسردگی دچار.
اگر هم بخواهی مسیر میانه را انتخاب کنی، صدایت شنیده نمیشود، آن چنان که باید. نه که میانهروی، راه درستی نیست که عین درستی و پختگی است، بلکه جدایی تو از وطن، پژواک افکارت را در ذهن هموطنانت کمرنگ میکند.
کار من نقد است. کاستیها را به تصویر میکشم، شاید تلنگری باشد برای آنها که صاحب قدرتند.
کارتونیستها صادقترین مردمانند.
وقتی با نام و نشان مشخص، نقد میکنی، تمامش از سر دلسوزیست. دلسوزی برای وطنات، برای مردمی که هر روز احساسشان میکنی. دلسوزی برای سرزمینت که هرگاه از شهرهایش میگذری، احساس هویت میکنی. خیابانها و کوچههایش برایت خاطرهسازند. تاریخاش برایت عبرتآموز و مردمانش، برادران و خواهرانت که دوستشان داری.
حالا به تو میگویند که اینها را رها کن و برو!
معتقدم که هرگاه مجبور به رفتن باشم، روز سوختنم فرا رسیده است.
زندگی من اینجاست.