گذرم خیلی وقت بود که از کنار کتابفروشی ثالث رد نشده بود. قدمزنان که از جلوی کافه رد میشدم، دزدکی نگاهی به طبقه دومش انداختم. ببینم هنوز کافه به راه است یا نه ؟ جوانهایی با ظاهرهای عجیب نشسته بودند و سیگار میکشیدند. وضع خیابان هم همین بود. تیپ و ظاهر جوانهای رهگذر خیلی برایم مانوس نبود. انگار هفتاد ساله باشم. انگار از من گذشته باشد. برای اولین بار حس کردم اینها نسل بعد از منند. نسل جوانان بعد از من. نسلی که من برای آنها یه مرد گنده به حساب میآیم. انگار همین دیروز بود که ما، مای فارغ از همهچیز و همهجا، مثل همین جوانکها، وسط روز میخزیدیم توی همین کافهی کتابفروشی ثالث و از مهمترین دغدغههایمان حرف میزدیم. کتابهای جدید، جشنوارههای نصفه و نیمه، فیلمهای روی پرده و پایینکشیده شده از پرده، فلان تجمع و انتخابات و چه و چه. انگار همین دیروز بود که ما هم جوان بودیم. ما هم ظاهرمان عجیب بود. ما هم دلمان خوش بود.