۴.۷.۹۴

ابتدای پاییز شد و ما هنوز برنخواستیم. هنوز جراحت بر تنمان باقی‌ست. قرار بود با این ضربه کشته شویم که زنده ماندیم. ضربه کاری بود و ما در نحیف‌ترین ماه سال. پاییز زودهنگام رسید. با برگ‌ها ریختیم و هنوز به انتظار بهاریم و برای آنان که در میان تابستان، پاییز را خبر کردند، دعا می‌کنیم.

پرسید : نام
گفتم : به یاد ندارم
پرسید : موتورسوار را دیدید ؟
گفتم : کدام موتورسوار !!
...
گفتند : نگران نباشید، موتور سوار را مجازات می‌کنیم.
گفتم : دشمنان خود را دوست بدارید و برای آنان‌که به شما آسیب می‌رسانند دعا کنید.
گفتند : آمین آمین آمین
و نیزه‌دارها را دوباره خبر کردند
...
پدر پدر
چرا به من نگفتی این شهر پیامبر نمی‌خواهد *



شعر حافظ موسوی